loading...
هرچی بخوایی
ärëf بازدید : 2 جمعه 11 بهمن 1392 نظرات (0)

چشم در راهی که آخرین بار برای همیشه بدون خداحافظی در آن پای گذاشتی و رفتی دوخته

بودم.

 

جاده ای که آغازش من بودم و پایانش خورشید ارغوانی رنگ.

 

امروز که به آن جاده و خورشید می نگرم دیروز به یادم می آید.

 

دیروزی که زمزمه ی کوچ سر دادی و رفتی.

 

راستی یادت هست چگونه رفتی ؟؟ و چرا رفتی ؟؟

 

مگر من چه کرده بودم؟؟

 

آن روزها من در طلب یک لقمه نان از سفره ی عشقت گداگونه به خانه ات روی آورده بودم.

 

چرا که تو را در سخاوت عشق بیتا میدانستم ولی افسوس !

 

در به رویم نگشودی .

 

خدایا مگر من چه کردم که اینگونه از دست او دنیای دردم؟؟

 

من که زندگی را با تو خواستم فقط با تو .

 

من اشک میریختم که برگردی تو میخندیدی به من که برگردم !

 

من میسوختم و تو میسوزاندی .

 

تو رفتی آنقدر که در انتهای جاده همراه خورشید غروب کردی و رفتی ...!

 

رفتی...! رفتی ...!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    طرفدار کدام تیم هسی از ته دلت بگو
    نظرت درباره سایت
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 15
  • بازدید کلی : 84