چشم در راهی که آخرین بار برای همیشه بدون خداحافظی در آن پای گذاشتی و رفتی دوخته
بودم.
جاده ای که آغازش من بودم و پایانش خورشید ارغوانی رنگ.
امروز که به آن جاده و خورشید می نگرم دیروز به یادم می آید.
دیروزی که زمزمه ی کوچ سر دادی و رفتی.
راستی یادت هست چگونه رفتی ؟؟ و چرا رفتی ؟؟
مگر من چه کرده بودم؟؟
آن روزها من در طلب یک لقمه نان از سفره ی عشقت گداگونه به خانه ات روی آورده بودم.
چرا که تو را در سخاوت عشق بیتا میدانستم ولی افسوس !
در به رویم نگشودی .
خدایا مگر من چه کردم که اینگونه از دست او دنیای دردم؟؟
من که زندگی را با تو خواستم فقط با تو .
من اشک میریختم که برگردی تو میخندیدی به من که برگردم !
من میسوختم و تو میسوزاندی .
تو رفتی آنقدر که در انتهای جاده همراه خورشید غروب کردی و رفتی ...!
رفتی...! رفتی ...!